هلما ‌خانم یکی یه دونه

خاطرات آمدن هلما خانم 2

ازطرفی خیلی خوشحال بودم که با وجود وزن یک کیلو و نیمی و نارس بودن ،اصلا احتیاج به دستگاه نداشتی،اما از طرفی هم دلم بدجور شور میزد،انگار تمام غم دنیا روی شونه هام بود وقتی فهمیدم از نظر قلبی مشکل داری... چشمهام جایی رو نمیدید،باید چکار میکردم؟؟؟باید قلبت چک میشد،فقط یک هفته از به دنیا اومدنت گذشته بود که دکتر نوبت اکو داد،بابا و مامان جونات هر کاری کردن نتونستن از اومدن منصرفم کنن،دلم با تو بود کوچولوی مامان. با وجود اینکه خودمم حال جسمی خوبی نداشتم اما رهات نکردم و منم باهات اومدم،فقط اجازه داشتیم یک نفر همراهت باشیم،روی تخت خوابوندمت،جسم کوچک و نحیفت زیر دستگاه بود و اشک های من قصد بند اومدن نداشتن.دکتر با دقت نگاه کرد ،عینکش رو روی چشم...
28 دی 1394

آمدن هلما خانم به زندگی ما

جونم براتون بگه داستان از اولین روز مهر ماه سال ۹۲ شروع شد،روزیکه فهمیدم خدا منو لایق  دونسته و بهم ارزشمندترین هدیه شو امانت داده،خدایا شکرت... عاشقش شدم ،هر روز بیشتر از دیروز میخاستمش تا اینکه در ۱۲ اردیبهشت ماه ساعت ۶ بعداز ظهر،در یکی از بیمارستانهای شیراز هلما خانم چشمهای قشنگشو به روی دنیا باز کرد. نمیتونم توصیف کنم احساسمو،فقط مادرها میتونن بفهمن که چه حس شیرینی وقتی بعد از ۹ ماه انتظار،فرشته کوچولوتو سالم و فوق العاده زیبا تو آغوشت میبینی... تنها نگرانیم فقط سالم بودنت بود عشق مامان،هنوز کامل بهوش نیومده بودم که از مامانم پرسیدم،سالمه؟گفت:بله اما هنوز دلم آروم و قرار نداشت،باز پرسیدم مامان انگشتاشو دیدی؟مامان خندید و گفت:ا...
23 دی 1394
1